بهش گفته بودم میخواهم تا قبل از رفتنت ببینمت .گفت باشه عصر بیا خونمون.

کلی حرفهای خوب آماده کرده بودم. جدا از بحث بشقاب و لباس و قابلمه و خشکبار و سبزی خشک و چمدان

وقتی رسیدم دیدم سه نفر دیگر هم هستند. خواهرش ، مادرش و خاله کوچکش.چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم خب حداقل به من خبر می داد که همه هستند. خاله کوچکش همبازی کودکی  و دوست سالهای اخیر من بود اما  تا من را با امیر و زهرا دید جملات تند و تهاجمی شروع کرد که نفهمیدم برای چیست.

 من عین احمق ها هی لبخند زدم و لبخند زدم و چیزی نگفتم و نرفتم و همانجا ماندم و بعد خداحافظی کردم و آمدم خانه.

بعد به من پیغام دادند ببخشید شرایط خوبی نداشتم. ببخشید شرایط خوبی نداشته. همین.



ازدواج که کردیم بیشتر وقتها سکوت کردم و قلدری های کلامی و ریز و درشتش را به جان خریدم. هرچه بود ذات رفتاری او بود و من فکر میکردم با سکوت و صبر اصلاح می شود و نمی دانستم ریشه در جانش دارد. حالا سکوتم کمتر شده.اما هنوز هم می سوزاند و می تکاند و می بردو خودش اصلا متوجه نمی شود  دلیل سردی های وقت و بی وقت  من چیست.

حالا قلدری ها و ناسزاگویی هایش در جان زهرا هم نفوذ پیدا کرده. فکر کنم راهی ندارم.

تابستان است و فصل بودنش در خانه و خستگی روح و روان و جان من. فکر کنم دوباره مثل هرسال باید هرروز عصر برنامه بیرون رفتن بگذارم. فقط اینکه او مرتب در خانه تنهاست.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ریحانه . مداد رنگی زینت کالا چشم شيشه اي کد تخفیف اگه حال نداری یا بی حوصله ای بیا تو... Renee محمدرضا قلدمی چاله سرائی