می دانی سخت است. سخت است مدام خودت را درگیر این فکر ببینی که کاش زودتر راهی برای جبران لطف اطرافیان پیدا کنی.راهی برای قدردانی از اطمینانشان.
در کابنیت را باز کردم.از آن طبقه که دست امیر نمی رسد چیزی بردارم. چشمم افتاد به ظرفهای پیرکس و چینی . نمی دانم چرا در همان لحظه بی هوا عاشق ظرف و ظروف های آشپزخانه ام شدم. من که تابه حال محلی به وسایل خانه نمی گذاشتم و دل بسته نمی شدم مگر خاطره محبتی پشت وسیله بود،حالا دلم میخواست آن ظرف پایه دار شمع دار را که حتی نمی دانم اسمش چیست و تا به حال استفاده نکرده ام بغل بگیرم و اشک بریزمفکر چمدان و مهاجرت و فرودگاه آخر من را می کشد. حتی اگر اتفاق نیفتد. من بی هوا دل بسته همه چیز شده ام. حتی دیوارها .چه برسد به آدمهاآخر هفته که مامان و بابا و برادر کوچکم را نمی بینم تا آخر شب در حسرت ام.
بچه بودیم و مامان جوان بود و زیاد اهل خرید و بیرون رفتن بود. تقریبا می دونست هرچیزی رو از کجا میشه خرید. جنس بهتر رو می شناخت. قیمتهای مناسب بلد بود. حالا نه اینکه برای خودش ها.عموما برای دیگران. در خاطره کودکی من چندین خرید عروسی ضبط شده که من و مامان به همراه عروس و داماد رفتیم چون مامان بلد و خوش سلیقه بود. زیاد حوصله داشت. . مامان برای خودش چیزی نمی خرید ولی یهو سر ظهر آخرهای خرید منو می کشوند تو یکی از اون کافه فالوده فروشی های نزدیک بازار وکیل که یه مغازه ساده مستطیلی بود ، با چندتا صندلی جورواجور از اون پایه فی ها که دورتادور مغازه چیده شده بود. بعد برای هردومون سفارش می داد. اون موقع ها فقط دو مدل بود بستنی ساده و فالوده ساده.گاهی هم آب هویج بستنی. .
حالا که یادم افتاد به اون روزها ، دیدم منم آدم خرید های زیاد برای خودم نیستم اما بدم نمیاد گاهی با زهرا برویم در مغازه ها گشتی بزنیم. به زهرا یاد داده ام میشود در مغازه ای وارد شد و نگاه کرد و اگر لازم نبود و یا مناسب نبود چیزی نخرید. اصلا بعضی مغازه ها را فقط با این عنوان می رویم که ببینیم .مثل مغازه های صنایع دستی.مثل کتابفروشی ( حالا کتاب رو که بالاخره یکی دوتا میخریم)لباس فروشی. زهرا حد خودش را در خرید می داند. حد خانواده و احتیاجات و اولویت ها را کاملا یاد گرفته.
این دومطلب رو گفتم که برسم به این موضوعات.یکی اینکه این روزها که دخل و خرجمان بسیااار ناهماهنگ شده، گاهی خریدهای ریزی انجام می دهم که به شدت یاد مامان می افتم. مثلا امروز دو برش کیک هویجی برای خودم خریدم و با شیر خوردم و از تصور اینکه مامان دریک روز گرم که با کیسه های بزرگ خرید برای دایی و منتظر اتوبوس بوده ، برای خودش فالوده خریده و بعد آمده خانه و گفته من زیادگرسنه نیستم، حالم خوش شد. از تصور یواشکی های مستقلانه و خوشمزه مامان.از بس که مامان برای خودش چیزی ندارد و نمی گذارد.
دیگر اینکه دیشب برادرشوهرم گفت باوجود اینکه امیر بسیار شیطنت دارد ولی به نظرم رفتار با زهرا سخت تر است.باتعجب گفتم چرا؟ گفت چون زهرا لجباز است.چشمانم گرد شددیشب سومین بار در طی دو هفته گذشته بود که تصوری خلاف آنچه از فرزندم داشتم ، از اطرافیان از زهرا می شنیدم.
تا این را گفت تصورم از لجبازی این بود که زهرا در مغازه ای مصرانه چیزی بخواهد و من برایش نخرمو کوتاه نیاید
زهرا در فکر من دختری آرام و منطقی است که خیلی زیاد در برابر رفتارهای مخالف کوتاه می آید.و مدام در پی این هستم که این رفتار را تغییر دهم. بعد در نظر خانواده همسرم که زیاد به بچه و عواطفش بها نمی دهند و عموما بچه محلی برای ابراز احساسات و تصمیم گیری ندارد ، زهرا خودرای به نظر می رسد و در خانواده خودم که همه چیز حول نظر بچه ها می چرخد ، باز زهرا زیادی محکم است و راه نمی دهد.گیج شده ام.هرچه فکر میکنم می بینم این سه اظهار نظر از سوی شخصیتهایی بود که زیاد با بچه و یا زهرا دمخور نیستند و درک زیادی از بچه و دنیای بچه ندارندوقتی می بینم دوسر افراط و تفریط رفتار زهرا را قبول نمی کنند متوجه می شوم که تاحدودی توانسته ام زهرا را متعادل کنم. دلم می خواهد بپذیرم اشتباه گفته اند و بگذرم. اما آن قسمت مشکل ساز ذهن من که در پی تایید گرفتن همیشگی است ، نمی پذیرد . حاضرم وقت بگذارم و ساعتها برایشان توضیح دهم و بپرسم چر این تفکر را دارید.
من فردی هستم که زیاد با بچه ها از کودکی خودم تا به حال دمخور بوده ام. فرق بچه لجباز و حریص و قهرکن و لوس و.را تشخیص می دهمفقط نگرانم نکند دایره دید مادرانه ام کمی با عواطفم مخلوط شده باشد و واقعیات را نبینم.
چقدر زیاد گیر کرده ام واقعا.
تو گروه های مهاجرتی که جهت کسب آگاهی و اطلاعات و رفع اشکال عضو هستم، گاهی بحث های زیادی راجع به مهاجرت و رفتن و نرفتن می شود. اما یک روز یکی حرف خوبی زد. گفت به هرحال ما تا اینجا که اومدیم دیگه اون آدم سابق نمیشیم. نمیشه به مهاجرت فکر کرد و دیگه مثل سابق تو خیابون ها راه رفت. حالا دلم برای ذره ذره و ملکول ملکول جایی که که به دنیا آمدم می تپد و وابسته ام.
اما کسی دیگر حرف بهتری زد. دنیا محل دل بستن نیست. راست میگفت. نه آدمها و نه متعلقات هیچکدام باقی نمی مانند.
اصلا پروسه ی مهاجرت مثل مرگ اطرافیان آدم را رها میکند. و بعد دوباره همان آدم فرامشکار می شویم و شروع به ساختن و انباشتن می کنیم.
یکی داشت از سختی های مهاجرت می گفت. همه بهش گفتن خب برگرد ولی من که هنوز مهاجر نیستم حرفشو خوب میفهمم. حرف دل آدم. حرف عزیزان آدم.
من آدم اعلام تصمیم سال جدید و برنامه ریزی سال جدید و نبودم و نیستم. اما در این چندماه با حجم زیادی از دروغ و سطوح مختلف دروغگویی و پیچ در پیچ بودن روابط آشنا شدم که تصمیمم در سال جدید سکوت است و لاغیر.چرا؟
چون دیدم آدمها از ترس قضاوتها و تهمت ها بسیار به هم دروغ می گویند.
نزدیکان و دوستان من هم مثلا نسبت به من سطوح دروغ گویی متفاوت دارند. یعنی مثلا هرکسی تا سطح خاصی راست گو هست و به مرز که رسید دروغ می گوید.
دروغ و تهمت و غیبت و سخن چینی از هم جدانشدنی هستند. با گفتن هرکدام ، دیگری هم پیش می آید.
ضمن اینکه فهمیدم انتقال حرف حتی ساده ترین حرفها که شاید یک جمله خبری ساده باشند، چقدر کار نادرست و زشتی است وقتی خودم با دو حرف ساده که پیش دیگری بازگو کردم سبب گسستگی آدمها و روابط شدم. یا فردی را نسبت به فرد دیگر بی اعتماد کردم.در حالی که حرفی که منتقل شد یک حرف ساده بود ولی دو طرف طیق سوابق رابطه ای و حرفهای گذشته که من بی اطلاع بودم، طور دیگری برخورد کردند.
و متاسفانه آبرو و اعتبار آدمها در گرو زبان هاست!
و خدای مهربان چقدر در این رابطه سخت گیر است .
آن روز یک حرف بامزه ی زهرا را به مامانم گفتم . زهرا من را صدا زد و به اتاق برد و گفت مامان این حرف من خصوصی بود. فقط به تو گفتم. چرا به مامان جون گفتی.
گفتم خب تو به من نگفتی که راز هست.
معذرت خواهی کردم و گفتم چشم از این به بعد رعایت می کنم!
گفت مامان نیاز نیست من به شما بگویم کدام حرف راز هست یا نیست. مثلا من خودم وقتی کسی چیزی می گوید در ذهنم حرف آ ن فرد را تصور میکنم تا معنی اش را بهتر بفهمم. بعد طبق آن چه که فهمیده ام، تصمیم می گیرم حرف را راز حساب کنم یا نه.
مثلا اگر به شما بگویم یک لیوان آب بده راز نیست ولی وقتی از احساساتم صحبت می کنم خودت باید متوجه بشوی که راز هست.
شرمنده شدم !
دبیر فوق العاده من ، خانم ن. یک روز سر کلاس گفت بعضی ها مثل یک دریای وسیع با عمق یک سانتی متر هستند و بعضی ها مثل یک اقیانوس عمیق هستند. بعضی ها مرتب به داده های ذهنشان اضافه می کنند بی هیچ عمقی .بی هیچ درکی مدتها بود یکی از آرزوهایم برای زهرا ، تجربه چیزهای متفاوت بود. تجربه های زیاد. غیر از این یکی دوسال اخیر هرطور در توانم بود برای زهرا بستر تجربه های مختلف را فراهم می کردم.
اما حالا به آدمهای اطرافم که نگاه می کنم ، حس می کنم تجربه های متفاوت و زیاد و از هر دری و . سبب بیقراری روح و عدم ثبات شخصیتشان می شود. مثل خیلی از نیازهای فطری بشر که هرچه بیشتر بهشان بها بدهی تشنه تر می شوند. مثل حسد ، حرص ، شهوت، قدرت ، ثروت !
می خواهم زهرا بیشتر و بیشتر در عمق فرو برود تا در سطح.حتی اگر روز به سی و چند سالگی برسد و مثل مادرش هنوز خیلی بی تجربه باشد.
من آدم اعلام تصمیم سال جدید و برنامه ریزی سال جدید و نبودم و نیستم. اما در این چندماه با حجم زیادی از دروغ و سطوح مختلف دروغگویی و پیچ در پیچ بودن روابط آشنا شدم که تصمیمم در سال جدید سکوت است و لاغیر.چرا؟
چون دیدم آدمها از ترس قضاوتها و تهمت ها بسیار به هم دروغ می گویند.آدمها از روی عادت از روی ترس از روی مکر از روی حقارت بسیار دروغ می گویند.
نزدیکان و دوستان من هم مثلا نسبت به من سطوح دروغ گویی متفاوت دارند. یعنی مثلا هرکسی تا سطح خاصی راست گو هست و به مرز که رسید دروغ می گوید.
دروغ و تهمت و غیبت و سخن چینی از هم جدانشدنی هستند. با گفتن هرکدام ، دیگری هم پیش می آید.
ضمن اینکه فهمیدم انتقال حرف حتی ساده ترین حرفها که شاید یک جمله خبری ساده باشند، چقدر کار نادرست و زشتی است وقتی خودم با دو حرف ساده که پیش دیگری بازگو کردم سبب گسستگی آدمها و روابط شدم. یا فردی را نسبت به فرد دیگر بی اعتماد کردم.در حالی که حرفی که منتقل شد یک حرف ساده بود ولی دو طرف طیق سوابق رابطه ای و حرفهای گذشته که من بی اطلاع بودم، طور دیگری برخورد کردند.
و متاسفانه آبرو و اعتبار آدمها در گرو زبان هاست!
و خدای مهربان چقدر در این رابطه سخت گیر است .
آن روز یک حرف بامزه ی زهرا را به مامانم گفتم . زهرا من را صدا زد و به اتاق برد و گفت مامان این حرف من خصوصی بود. فقط به تو گفتم. چرا به مامان جون گفتی.
گفتم خب تو به من نگفتی که راز هست.
معذرت خواهی کردم و گفتم چشم از این به بعد رعایت می کنم!
گفت مامان نیاز نیست من به شما بگویم کدام حرف راز هست یا نیست. مثلا من خودم وقتی کسی چیزی می گوید در ذهنم حرف آ ن فرد را تصور میکنم تا معنی اش را بهتر بفهمم. بعد طبق آن چه که فهمیده ام، تصمیم می گیرم حرف را راز حساب کنم یا نه.
مثلا اگر به شما بگویم یک لیوان آب بده راز نیست ولی وقتی از احساساتم صحبت می کنم خودت باید متوجه بشوی که راز هست.
شرمنده شدم !
بارها و بارها پیش رفتیم و پیش رفتیم و بعد با یک باد شدید یا یک خشکی بی موقع جوانه ی زندگی مشترکمان خشک شد. بعد دوباره شروع کردیم. اصلا فکر می کنیم اصل کار همان لحظه عبور از دل خاک به سطح زمین است. حالا می دانیم خاک زندگیمان حاصلخیز است حتی اگر به تعداد انگشتان دست در هرسال جوانه بدهد.اما مهم این است که بالاخره جوانه می دهد که امید دارم روزی درختی بارور شود.
نوشتن همین چندسطر با تعابیری که به کار بردم عصاره ی زندگی ده ساله ی ماست.به ظاهر ساده است اما خیلی سخت بود. خیلی خیلی سخت بود و هست. هنوز هم هفته ای نیست که بلرزم یا برعکس گرم شوم. هنوز هم با شنیدن آهنگ "بذار خیال کنم هنوز" . پرت می شوم به روزهای آبی سالهای دوووور! به روزهایی که فکر می کردم اصل جنس را در آسمان یافته ام.
بگذریم ، حالا می دانم زندگی همین است.
تو گروه های مهاجرتی که جهت کسب آگاهی و اطلاعات و رفع اشکال عضو هستم، گاهی بحث های زیادی راجع به مهاجرت و رفتن و نرفتن می شود. اما یک روز یکی حرف خوبی زد. گفت به هرحال ما تا اینجا که اومدیم دیگه اون آدم سابق نمیشیم. نمیشه به مهاجرت فکر کرد و دیگه مثل سابق تو خیابون ها راه رفت. حالا دلم برای ذره ذره و ملکول ملکول جایی که که به دنیا آمدم می تپد و وابسته ام.
اما کسی دیگر حرف بهتری زد. دنیا محل دل بستن نیست. راست میگفت. نه آدمها و نه متعلقات هیچکدام باقی نمی مانند.
اصلا پروسه ی مهاجرت مثل مرگ اطرافیان آدم را رها میکند. و بعد دوباره همان آدم فراموشکار می شویم و شروع به ساختن و انباشتن می کنیم.
یکی داشت از سختی های مهاجرت می گفت. همه بهش گفتن خب برگرد ولی من که هنوز مهاجر نیستم حرفشو خوب میفهمم. حرف دل آدم. حرف عزیزان آدم.
اینکه باید به خاله بزرگه که به مدت سه ماه رفته بود اون گوشه دنیا زنگ میزدم و نزدم ، اینکه باید به زندایی هم که همون جا رفته و هنوز برنگشته یه زنگ میزدم برای احوالپرسی و نزدم (همون زندایی که تا دم رفتنش هزارباربهش زنگ زدم و سراغش رفتم برای کارهای مهاجرت و ترجمه ها ) ، اینکه دوسال و نه ماه هست به یه دوستی زنگ نزدم ، اینکه مدتهاست خونه اقوام زیاد نمی روم ، اینکه دوستم در گروه برای شفای دخترش که درحال جدال با سرطان هست مدام دوره دعا می گذارد و من شرکت نمی کنم ، اینکه دم نمی زنم و ساکتم حاکی از چیست؟
بهش گفتم قرآن با ترجمه ملکی را دیده ای ؟ ترجمه روان و دلنشین . برای بچه ها هم قابل درک است . نه مثل بچگی ما که ماه رمضان با افعال سخت و سنگین الهی قمشه ای سرو کله میزدیم .
خوب گوش داد و بعد پرسید خطش عثمان طه است ؟
سکوت کردم و گفتم دقت نکردم . مگر دستخط مهم است!
در اینستا نوشتم کتاب« برای خاطر آیه ها» را می خوانم و با این حال بد و ناخوش و سستی هایم ، بهتر از هیچی است .
نوشت نه خود قرآن بهتر است .حتی اگر نفهمی و بخوانی .
آخر چه فرقی دارد ، اگر روزی من بی سعادت ، روزی دو آیه باشد ، از کجا بخوانم . هنوز هم معنی حرفی را که از کودکی شنیده ام درک نکرده ام و همه را می سپارم به ناقصی عقل و درک خودم . همان حرفی که می گوید فقط بخوان اشکال ندارد نفهمی . قرآن را باز کنم و روزی یک جزء تند و تند و با حال بی رمق بخوانم .برای خودم می گویم که حال خودم را خوب می دانم ،نه برای عزیزانی که می خوانند و بهره می برند .
بهش گفته بودم میخواهم تا قبل از رفتنت ببینمت .گفت باشه عصر بیا خونمون.
کلی حرفهای خوب آماده کرده بودم. جدا از بحث بشقاب و لباس و قابلمه و خشکبار و سبزی خشک و چمدان
وقتی رسیدم دیدم سه نفر دیگر هم هستند. خواهرش ، مادرش و خاله کوچکش.چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم خب حداقل به من خبر می داد که همه هستند. خاله کوچکش همبازی کودکی و دوست سالهای اخیر من بود اما تا من را با امیر و زهرا دید جملات تند و تهاجمی شروع کرد که نفهمیدم برای چیست.
من عین احمق ها هی لبخند زدم و لبخند زدم و چیزی نگفتم و نرفتم و همانجا ماندم و بعد خداحافظی کردم و آمدم خانه.
بعد به من پیغام دادند ببخشید شرایط خوبی نداشتم. ببخشید شرایط خوبی نداشته. همین.
ازدواج که کردیم بیشتر وقتها سکوت کردم و قلدری های کلامی و ریز و درشتش را به جان خریدم. هرچه بود ذات رفتاری او بود و من فکر میکردم با سکوت و صبر اصلاح می شود و نمی دانستم ریشه در جانش دارد. حالا سکوتم کمتر شده.اما هنوز هم می سوزاند و می تکاند و می بردو خودش اصلا متوجه نمی شود دلیل سردی های وقت و بی وقت من چیست.
حالا قلدری ها و ناسزاگویی هایش در جان زهرا هم نفوذ پیدا کرده. فکر کنم راهی ندارم.
تابستان است و فصل بودنش در خانه و خستگی روح و روان و جان من. فکر کنم دوباره مثل هرسال باید هرروز عصر برنامه بیرون رفتن بگذارم. فقط اینکه او مرتب در خانه تنهاست.
بعد از دوسال و دوازده روز ، روزه گرفتم. اذان که شد ، گفتم اللهم لک صمت و علی رزقک . اشک دوید تو چشمهام ، دیگه داره میشه بیست سال ولی هزارسال هم بگذره جای خالی اش یه حفره عمیقه . جای خالی داداش که بیشتراز هرکسی که میشناختم زندگی کرد و زود رفت. نمیدونم چرا ولی سه چهار روزه دلم تو خونه قدیمی پدری مونده ، لب ایوان ، کنار پنجره ها ، زیر نورها ، تو حیاط.ای وای از اون سالها که فکر میکردم هزارسال ادامه دارند . سالهای هفت نفره بودنمان!
درباره این سایت